سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای تولد بابا ی امیرعلی مهمون داشتم.فقط پدر ومادرامون رو گفته بودم.صبحش خواستم امیرعلی رو ببرم سلمونی.کلی ذوق کردش.اما آرایشگاهی که همیشه میبردمش و خیلی هم دوستش داره بسته بود..حالش کمی گرفته شد اما بهش گفتم میبرمت یه سلمونی دیگه..آقای سلمونی یه مشتری داشت.امیرعلی هم آروم نشست تا نوبتش شد.آقای سلمونی بهش گفت که بیاد بشینه روی صندلی تا موهاشو کوتاه کنه.اما امیرعلی رو هر کاری کردیم نرفت روی صندلیش بنشینه..آقای سلمونی بهش شکلات داد....قفس پرنده شو گذاشت جلوی امیرعلی ..آقاجون(پدربزرگ امیرعلی)برای ترغیب کردنش رفت نشست تا موهاشو اصلاح کنه ..هیچ کدوم ازاین کارهافایده نکرد.فقط میگفت نه..من هم کلی تعجب کردم که چی شدهیعنی چی؟..آخرهم آوردمش خونه.وقتی اومدیم خونه بهش کمی توپیدم که چرا گفتی ببرمت  موهاتو کوتاه کنم،اما ننشستی اقا سلمونی موهاتو کوتاه کنه..بهم گفت:آخه اون مغازه بسته بود..تازه متوجه شدم که میخواستش فقط اونجا بره.فردابعدازظهر بردمش همون سلمونی همیشگی و کلی خوشحال شد .حتی خودش رفت روی صندلی نشست و موهاشو کوتاه کرد




تاریخ : جمعه 93/2/26 | 6:0 عصر | نویسنده : مامان مریم | نظر